جهش از ناوبری

 
 
 
 

 بین کتف‌هایم
پنجره‌ای است
که کودکی نازک‌اندام
از آن به تماشا نشسته است جهانم را و
هرآنچه شب و روز
بیهوده عمرش خواندم…

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
امین شاهنده – سوم بهمن نود و سه
 
 
 
 

شعر به کاغذ،

آتش است به جان

زخم است به تن

خون است به دل

و شاعر است بر آستان جانش…

 

 

 

امین شاهنده
اول بهمن نود و سه

روزى دلت برايم تنگ مى‌شود
روزى كه هر دو رفته‌ايم بر باد
رفته‌ايم از ياد

روزى كه ديگر براى زندگى دير است
و تنها فرصتى كوتاه باقى مانده از عمر
اندازه يك شب خواب ديدن…

و در آن لحظه‌هاى آخر،
خواب مى‌بينم درناى سفيدى شده‌ام
كه جفتى غم‌انگيزتر از تو يافته‌ است؛
او مى‌ميرد در تالاب كَلاله
و من بال بال زنان
حوالى اسفند كه شد
رهايش مى‌كنم در زمستان‌هاى ايران
تا بروم آن سوى آب‌ها
از براى نور و بهار؛

مى‌روم اما روحم،
مى‌ماند در آن زمستان برف‌زده
مى‌رقصد كنار تنش
تا شايد بيدارم شود
تا همسرى كند هنوز
و يا يخ بزند كنار تنش…

عاقبت شبى
در انتهاى عمر
دلمان تنگ هم مى‌شود اما
مى‌دانى و مى‌دانم كه تنها در خيال فرصت هست
براى آن خواب خوب آخر…

امين شاهنده
بيست و دوم بهمن‌ماه نود و دو

سایه ای که روی آغوشم دوید
از آن دست ماجراهای ناب بود
که چون داغِ خیال
همیشه روی سینه می‌مانند…

نشانی و ردی گذرا،
برای مردمان عادی
که چراغ‌ها را همیشه زود خاموش می‌کنند…

امين شاهنده
بيست و هفتم شهريور نود و دو

هر قلب پرتگاهی است؛

بر لبه آن می ایستی

خم می شوی

به اعماق نگاه می کنی

و آهسته می‌لغزی…

 

 

امین شاهنده
دهم دیماه نود و یک

 
 
 
 
قرن ها پیش که بهار بود
پدرم شهرش را فروخت
مادرم را گرفت
         و آب از آب هم تکان نخورد…
 
 
هنوز سه سال نگذشته بود
که مادرم فکر کرد رستمی می زاید
                             که من از آب در آمدم…
 
و به هفت سال نکشید
که این بار
به گمانِ تهمینه ای بار برداشت
                             و خواهرم به زمین نشست…
 
 
حالا من یک طرف و خواهرم یک سو

روزگار می گذرانیم
کمی شعر و کتاب
کمی نان و نمک
 
و گهگاه تماسی
             با زال و همسرش… 
 
 

 

 
 
امین شاهنده – دوازدهم شهریورماه نود
 
 
 
 

 
 
 
 
جهان
از مدار خود
خارج شده است…
 
بامیان سُر خورده تا آغوش من
و بلخ
با رابعه اش
آنقدر نزدیک آمده که من
درِ حمامی قدیمی را باز کنم
تا دخترکی شاعر
به خون غرقه نشود…
 
 
حال جهان خوب نیست
روزگارش خراب است
 
آنقدر که این سرزمین را
دیگر حتی از شعر هایش
نمی شود شناخت…
 
و نه حتی از آسمانش
که چارفصل گلوله ها
از آن کوچ می کنند
شهر به شهر
سینه به سینه…
 
 
حال جهان خوب نیست،
در این مدار کج شده اش
شهر ها سُر می خورند
و گیج می روند
سربازان بی سرزمین،
پرسه زنان
هر روز از خانه دورتر می شوند
و بازنمی گردند
و مادران سیاه پوشان
تمام شعر های جهان را
روی ردیف گورهای نو به نو می نویسند…
 
 
 
 
هنوز هم حال جهان خوب نبود
که من مادرم را
به خواستگاری آن شعر دلتنگ فرستادم
که عروس شعرهای جهان بود
غزلی آبگون و سپید روی
با توری از استعاره های درخشان به گیسویش
که هنوز
صدای ابرهای جهان را می چکید و
خیال جان دادن نداشت…
 
شعرک نازک دلتنگی که عروسم شد
و برایم دختری آورد
که همه شعر بود
،شاد و نحیف،
و درست آنگونه که روزگارانی پیش از این
رابعه در بلخ می سرود…
 
شعری که سربازان بی سرزمین
به احترامش
کلاه خودهای بوقی از سر برداشتند
توپچی های کولی
چند قرن سکوت کردند
و این جهان خراب
لای استعاره های درخشانش
باز خود را پنهان کرد
و ما باز خیال کردیم
که به انحنای ظریف مدارش
بازگشته است…
 
 
 
 
 
 
 
 
امین شاهنده – اول شهریورماه نود
 
 
 
 
 
 
 
 
 طبیعتی نیمه جان
که گوشه اتاق
روی تخت
به خواب نمی رود،
از کسان من است…
 
طبیعت نیمه جانی
که شب ها به اندامش
کلمات دردناک قصه ای می پیچد
که کودکانش را تاب شنیدن آن نیست…
 
کودکان بازی های دور دست
کودکان رقص با لالایی
کودکان برف و خنده و آب
کودکان آواز،
که این شب ها
با گنجشک های بی قرار قلبشان،
طبیعتی بی جانند
گوشه اتاق،
کنار تخت…
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
برای مادر رابعه بلخی که شب ها، گوشه اتاق، روی تخت، درد می کشد…
امین شاهنده – دهم مردادماه نود
 
 
 
 

 
 
 
 
 این کلمات آرام،
کودکان شعرِ نا آرام تو اند
که به خواب رفته اند و نمی دانند
که شعر ها
همیشه در کودکی می میرند…
 
کودکانِ تنهای شعر
که مجال پیر شدن ندارند و
لای روزمرگی های عمر
از پیله های کوچک دلتنگی،
به پروانه های سوگ بدل می شوند…
 
 
 
 
 
 
 
 
 
امین شاهنده – سوم مردادماه نود
 
 
 
 
 
 
 
 
یادم نمی آید
آخرین بار کی بود
که نفس کشیدیم
خندیدیم
آب خوردیم
دویدیم…
 
تنها می دانم که روزهاست
در سرزمینی دراز کشیده ایم
که دو کرکس خیره
در آسمان دارد… 
 
 
 
 
 
 
 
 
امین شاهنده – بیست و هفتم تیرماه نود